تاريخ : پنجشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۵ | 16:41 | نویسنده : محمد رسولی

 آدم بزرگ، کیست؟                       از؛ محمد رسولی عنبر  

                                                                                              سال نو مبارک

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است / هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق (حافظ)

                                                                                          

وقتی به آدم بزرگ فکر می کنیم واقعاً یاد چه کسانی می افتیم ؟ بزرگ بودن یعنی چه؟ چند لحظه  فکر کنیم و ببینیم  جواب این سوال باید چه باشد؟ فکر نمی کنم بزرگ بودن یعنی کسی بودن یا چیزی بودن و یا حتی چیزی داشتن . آیا ما برای بزرگ بودن باید تبدیل به چیزی غیر از آن چیزی که واقعاً هستیم، شویم؟ باز هم نه. می خواهم  آن چیزی که در پیشخوان ذهنم حاضر است، را به زبان بیاورم . به نظر من، ما برای بزرگ بودن باید از آن چیزی که واقعاً هستیم آگاه شویم .

ما چه چیزی هستیم ؟... فیزیکدان های کوانتوم در آخرین تحلیل برای یافتن ذرات بنیادین تشکیل دهندۀ پروتوپلاسم انسان (نقطۀ شروع ما) به هیچ رسیدند. در واقع ما هیچ هستیم ؛ یک فضای خالی بی حد و مرز. همۀ آن چیزی که فکر می کنیم هستیم چیزهایی است که خودمان، دیگران و جامعه به ما قبولانده اند. اکثر آدمها از هیچ بودن می ترسند. در بین اعداد، صفر هیچ است و ما هیچ را با آن نشان می دهیم. اما این طرز فکر ماست. مگر می شود وقتی صفر، همۀ اعداد را به ارزش می رساند، خود بی ارزش باشد؟ ارزش او در هیچ بودن اوست، حسابدارها ارزش هیچ بودن او را به خوبی می دانند و از آن استفاده های منحصر به فردی دارند، و بیشتر از هر عددی از آن استفاده می کنند. هیچ مانند صفر در ریاضی، قابل تقسیم نیست و اگر چیزی را در آن ضرب کنیم حاصل ، هیچ خواهد بود. با این حال بدون صفر غیر قابل تقسیم، ریاضیات ناممکن خواهد بود. نیمی از اطلاعات همۀ کامپیوترها وابسته به همین صفر است. همه می خواهند به ما تحمیل کنند که هیچ بودن زیان دارد، خودت را چیزی معرفی کن. امــا مگر آنها که خود را چیزی پنداشته اند ، پشیزی هم ارزش داشته اند.   

وین دایر می گوید؛ پیش از آنکه به این دنیای مادی قدم بگذاریم، جوهرۀ ما هیچ بوده است. چیزی نداشتیم، صاحب هیچ چیز نبودیم، هیچ کاری برای انجام دادن نداشتیم، چیزی برای جنگیدن نداشتیم، چیزی نداشتیم که نگران آن باشیم و هیچ چیز دست و پاگیری نداشتیم: نه قانون ، نه وظیفه ، نه پول ، نه والدین، نه گرسنگی ، نه ترس...مطلقاً هیچ چیز. بنابراین موثرترین راه برای شناختن و تجربه کردن جایی که از آن آمده ایم (عالم وصل یا یگانگی)، این است که وابستگی نداشتن، چیزی نداشتن و هیچ فکری در سر نداشتن را تجربه کنیم تا بتوانیم با "هیچ" اتصال مجدد برقرار کنیم. برای این کار می توانیم گاهی به جای انجام دادن و اندوختن، فقط "باشیم". تصور مفهوم هیچ بودن واقعاً دشوار است، به دنیایی آمده ایم که چیزی جایگزین هیچ شده است، مکانی که در آن "شکل"، جای بی شکلی را گرفته است. در دنیای ما چیزی نداشتن و کاری انجام ندادن عموماً به عنوان نشانه های شکست تعبیر می شود. در حالی که جوهرۀ واقعی ما با "هیچ" در راحت ترین حالت خود قرار دارد.

امروز دنیای ما به این علّت در آرامش نیست که پر از آدمهای هیچ گریز است . آنها که می خواهند برای کسی شدن بجنگند، انگار که این تکلیف شاق به آنها تحمیل شده، که به هر قیمتی باید چیزی بشوند تا جامعه آنها را ارزشمند بینگارد. انگار ارزش ما به عنوان یک انسان بستگی به این دارد که دیگران دربارۀ ما چگونه فکر می کنند. البته انسان می تواند تلاش کند و به همه چیز از ثروت گرفته تا جایگاه اجتماعی شایسته برسد، و در عین حال خودش را با آن چیزها یکی نداند.(خود را گم نکند). ولی ارزش خود را با بود و نبود این دستاوردها گره زدن و خود را با آنها شناختن و شناساندن، و بدون آنها خود را بی ارزش خواندن، یعنی خود باختگی و نشناختن هدف زندگی. امروز دنیای ما، آدم بزرگنما، زیاد و آدم بزرگ خیلی کم دارد ، آدمهایی که در روان شناسی به آنها افراد خودشکوفا، انسان های بارور، انسانهای پخته ، انسان های تحقق یافته و متعالی، واصلین، انسان های بالیده و...میگویند. آدمهایی که احساسهای خواهروار و برادروار (برادر بزرگتر یا خواهر بزرگتر) نسبت به کل بشریت دارند. آدمهایی که علاقۀ اجتماعی دارند. آنهایی که من گسترش یافته دارند. آنهایی که کمربند وجودی شان کرۀ زمین را دور میزند؛ دیگران برای آنها یعنی خود آنها ولی در لباس مبدل. ای کاش می شد سیاست مدارهای دنیا از این دسته از آدمها باشند.  

مشکل دنیای ما این است که سیاست مدارهای دنیا که فکر می کنند بزرگ هستند، سواد عاطفی لازم برای درک حقوق بشر  را ندارند. همان هایی که بر اساس تفکر کمبودی فکر می کنند که می گوید؛ به اندازۀ کافی در این دنیا برای تو و دار و دسته هایت منابع وجود ندارد. پس برای تصاحب همین مقدار کم، در این دنیا جنگ راه بینداز، آدم ها را بکش ، امنیت را از دیگران بگیر و احساس نا امنی به وجود بیاور تا سلاحهای خودت را بفروشی و فرمانروایی کنی. این آدمها همیشه ادای یک شخص مسلط و متمدن را در می آورند ولی هیچگاه بر تکانه های زیاده خواهانۀ خود و  حزب و هوادارانشان، آگاهی و تسلطی ندارند و در اوج قدرت، ناهشیارانه مرید مریدهای خود هستند، و در پی راضی کردن دل آنها. این است که دنیای امروز را با جنگل اشتباه گرفته اند و از قوانین بین المللی تفسیرهای حیله گرانۀ روباه نقشه کش را دارند. آنها زندگی را یک میدان اسب دوانی می بینند که به هر قیمت باید از دیگران جلو بزنند، چون شرایط ارزشمندی آنها در خانواده و محیط زندگی شان، نفر اول شدن و قوی ترین شدن، بوده است. 

در دنیایی که هر روز در حال کشف این موضوع است که منابع بی پایانی برای جایگزینی انرژی های تجدیدناپذیر کنونی مثل نفت وجود دارد، پس دعوا چرا؟ در دل هر ذره دنیایی از انرژی هست ، دل هر ذره را که بشکافی / آفتابیش در میان بینی ، یا شاید بهتر باید بگویم که هر ذره ای به اندازۀ یک خورشید انرژی دارد ، که امروز با شکافت هستۀ اتم به همین باور رسیدیم ، پس دیگر این تفکر کمبود چه جایگاهی می تواند داشته باشد. 

مشکل این دنیا این است که غیر منطقی ها یا همان شخصیت های نامتوازن بر این دنیا حکومت می کنند. طبق نظر روان درمانگرها، در افراد دارای آسیب روانی، انرژی روانی بین سه بخش اصلی شخصیت (نهاد، من ، فرامن) به صورت نابرابر توزیع میشود. به چه علت؟ یک من ضعیف که توزیع انرژی را، درست مدیریت نمی کند. همان هایی که هنوز نتوانسته اند اسب سرکش وجود خودشان را رام کنند و جلوی تکانه های غیر منطقی و پرتوقع شخصیت خودشان را بگیرند، هر چند هم فکر کنند که سوار هستند اما در حال سواری دادن به آن اسب سرکش(نهاد) هستند، آنها از ساز و کار این قسمت غیر منطقی شخصیت چیزی نمی دانند، آنها تحت سلطۀ این دیو درون هستند و خیال می کنند بر همه جا مسلط هستند. آنها یک وجدان (فرامن) ضعیف دارند که انرژی روانی کمی به آن تعلق گرفته، چون بیشترین انرژی روانی را به همان دیو درون داده اند.  

آنها حتی عاجز از دانستن این نکته هستند که با منع استفاده دیگران از انرژی های پاک و ارزان، و انحصاری کردن دانش هسته ای، زمین که خانۀ اصلی همه است ، روز به روز گرمتر میشود و در نهایت حیات خودشان هم به خطر می افتد . آنها در پی کشف قلمروهای بی پایان درون انسان نیستند. اما یکسره در حال دست اندازی به قلمروهای بیشتری در بیرون از مرزهایشان و دخالت در سایر نقاط دنیا هستند. آنها در پی گسترش آگاهی خود از مفهوم زندگی نیستند . آنها هوش معنوی و هیجانی کمی دارند و نیاز به سواد آموزی هیجانی دارند. آنها از انجام ظالمانه ترین و بی رحمانه ترین جنایات در حق انسانها دچار ندامت نمی شوند و این همان چیزی است که ویژگی اصلی افراد دارای اختلال شخصیت ضد اجتماعی است. پس جای تعجبی ندارد اگر می بینیم این افراد از مکانیزم های دفاعی ناپخته، همچون انکار و فرافکنی استفاده می کنند. 

آنها از نشستن یک پروانه بر روی لباس شان، بوئیدن یک گل، یا نگاه کردن به منظرۀ غروب خورشید، یا تابلوی نقاشی لذت نمی برند، چون دوست داشتن چنین تجربه های حسی نیازمند داشتن قلبی مهربان نسبت به طبیعت و کائنات و مخلوقات خداست. میل به آفریدن ، هستی بخشی، و عشق به خود زندگی در وجود چنین افرادی رو به خاموشی گذاشته است. آنها شناختی از امکانات و استعدادهای بی پایان انسان برای خوب زندگی کردن ندارند، آنها استعداد غیر قابل وصف انسان را برای خوب بودن و ایجاد انرژی های مثبت نمی شناسند ، آنها درکی از زیباییهای اخلاقی ندارند، آنها فرصت های بی نظیری که برای آفریدن دنیایی زیبا در اختیارشان هست را نمی بینند. آنها درکی از معنای زندگی و هدف خلقت ندارند. هوشمندی از نظر آنها یعنی دستیابی به منافع بیشتر و از راههای ممکن تر و آسانتر. اما انسان امروز به لبۀ این صخرۀ تفکر رسیده که آسایش او در فراهم کردن آسایش دیگران است و ما همه سوار بر یک کشتی هستیم. یاد صحبت وین دایر فقید افتادم؛ تغییرات آب و هوایی به خاطر تغییر در آگاهی انسانهاست. بله ، جهان بیرون و درون با یکدیگر پیوند دارند ، فیزیک کوانتوم این را می گوید. آگاهی امروز بشریت را  غبار جهالت گرفته است . چرا هنوز بسیاری دوست ندارند بفهمند.

به نظرم ما نیازمند آموزشهای فرهنگی جدیدی در سطح دنیا هستیم.. به نظرم ما باید آدمها را هر چه سریعتر از دام "تفکر بر اساس کمبود" نجات بدهیم و به این باور برسانیم که در این دنیا هستیم تا اراده کنیم و بخواهیم و برای هیچ کس کم نیست .  به همه میرسد، هر آن چیزی که نیاز دارند و بیشتر از آن چیزی که نیاز دارند. نیروی تخیل انسان بخشی از همان سیستم خلقتی است که او را آفریده. پس انسان، قدرت خلق آن زندگی را که خواهان آن است دارد. نه تنها شهر تو خانۀ توست که جهان تو هم خانۀ توست. پس با همخانه هایت که خواهران و برادران خودت هستند، از در آشتی در آ. 

کاش سیاستمدارهای دنیا هوش هیجانی بیشتری داشتند . نمی دانم چرا اما دوست دارم بدانم اوباما ، جان کری ، انگلا مرکل ، دیوید کامرون و  .....  نسبت به بچه ها و حقوق آنها  چه می دانند و حس می کنند . بچه هایی که فارغ از هر رنگ و نژاد و مذهب در دنیای کودکانه ای به سر می برند . آنها چه بچه ها و نوه های جان کری و اوباما باشند و چه نباشند باز هم بچه هستند. آیا این سران ، همان قدر که شب ها مراقب خواب ناز بچه ها و نوه های خودشان هستند نگران آرامش همۀ کودکان بی گناهی هم هستند که به خاطر سیاستهای حمایتی غلط آنها در کشورهای دیگر، با وحشت از بمباران و صداهای مهیب، شب را صبح می کنند و دیگر صبح اشتهای صبحانه خوردن ندارند؟! البته اگر زنده مانده باشند و صبحانه ای و پدر و مادری هم باشد! آیا این سران، شبها قبل از خوابشان جلوی چشمشان می آید؛ آواره های گرسنه که پشت مرزهای اروپا در سرما به سر می برند ؟ آیا جنازۀ آن کودکی را که در سواحل امن اروپا آرام گرفت دیدند؟ از اینجا رانده، از آنجا مانده... شاید بگویند عرصۀ سیاست جای عشق و عاطفه نیست، اما عشق، بزرگترین و ناشناخته ترین انرژی جهان است، و رهبران اندکی در زمانهای مختلف با این انرژی عظیم، دنیا را تغییر داده اند.

انسان امروز بیشتر از هر کمبودی از کمبود آدمهای بزرگ و سیاستمدارهای جوانمرد رنج می برد. آنهایی که عاشق هستی باشند و انسانها. آنهایی که شعور خواستن داشته باشند تا بتوانند عاشق و خواستار زندگی باشند، نه چون افراد مرده گرایی که عاشق قدرت هستند و اشیای بی جان و خون انسانها. تا با رهبری و نقش آفرینی این آدم های بزرگ، کشتی بشریت به ساحل امن و آرام خود برسد.

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ/ ای هیچ زبهر هیچ بر هیچ مپیچ (مولانا)