عقده ها؛ چاله های آسیب از؛ محمّد رسولی عنبر
فروید هدف روان کاوی را هشیار کردن ناهشیار می دانست. او تلاش کرد تا انسان ها را با نیمۀ تاریک شخصیت شان (ناهشیار) آشنا کند و آنها را به خودشناسی برساند. او از راه رو در رو کردن بیماران خود با ریشۀ مشکلات عاطفی و روانی شان سعی می کرد مقاومت های آنها را برای مواجه شدن با حقایق مشکلات شان در هم بشکند. همان مشکلاتی که ریشه هایش در خاطرات و رویدادهای سرکوب شدۀ گذشته بود. در این راستا فروید مقاومت های بیمار را که به هنگام صحبت ( با نزدیک شدن به ریشه مشکلاتش) بصورت ترس و اضطراب در وی آشکار می شد برای او رمزگشایی می کرد. فروید همچنین خاطرات آسیب زای گذشته و ترس های مربوط به آنها را برای بیمار، تعبیر مجدد می کرد و یا به اصطلاح، باز تعریف می کرد و از این راه، بیمار را به بینش در مورد ریشۀ مشکلاتش می رساند. رویدادهای آسیب زای گذشته، مانند چالۀ آسیبی هستند که بیمار در آنها گیر کرده است و مانع بررسی عقلانی مسائل پیش رو، در بزرگسالی می شوند. رفتار و افکار وسواسی از نظر فروید، دفاع ناهشیار فرد در برابر تکانۀ تهدید آمیزی است که می خواهد از ناهشیار به جرگۀ هشیاری وارد شود. افکار وسواسی به طور نمادین جانشین تکانۀ هیجانی یا فکر ناخوشـایند سرکوب شـده می شود.
فوبی ها نمونۀ بارزی از رویدادهای آسیب زای گذشته هستند که در دنیای بزرگسالی به صورت ترس غیر منطقی آشکار می شوند. خاطرات سرکوب شدۀ مربوط به طرد، تحقیر و تمسخر در کودکی به شکل مشکلات تأییدطلبی و مهر طلبی، اضطراب کلامی و خودکم بینی در بزرگسالی بروز می کند. مشکلات مربوط به احساس تقصیر در کودکی، در بزرگسالی شکل آزارطلبی به خود می گیرد. و رویدادهای تنها و درمانده ماندن در کودکی به شکل مشکلات وابستگی در بزرگسالی بروز می کند. از دیدگاه فروید، انسان سالم دو ویژگی دارد؛ کار کردن و عشق ورزیدن. چرا که او، این دو ویژگی را بهترین راه والایش امیال جامعه ناپسند و پیش گیری از عقده ها می دانست. او سرکوبی و انکار را بدترین روش رویارویی با امیال و هیجانات و تکانه هایی می دانست که جامعه آنها را بد و ناپسند می شمارد. چرا که از نظر او این کار به شکل گیری روان رنجوری و عقده می انجامد.
از دیدگاه یونگ شاگرد فروید، عقده چیزی نیست بجزء محتوای عاطفی با بار ریتمیک که از خودمختاری برخوردار است، و نقش مهمی را در زندگی روانی فرد ایفا میکند. عقده ها در مقاصد هشیارانه ایجاد مقاومت میکنند، و آمد و رفت آنها از کنترل ما خارج است. اطلاعات علمی ما در مورد آنها، تا اینجا است که عقده ها محتویاتِ روانی است که خارج از کنترل ذهن هشیار است. آنها از ضمیر هشیار جدا شده و یک وجود جداگانه را در ناخودآگاه ما هدایت می کنند، و همواره آماده هستند در مقاصد هشیار ما مانع ایجاد کرده یا آن را تقویت کنند.
آنها نقاطی هستند آسیب پذیر که نمی خواهیم بخاطر بیاوریم یا در آن مورد فکر کنیم و حتّی نمی خواهیم دیگران هم به آنها اشاره ای داشته باشند، امّا آنها درست مانند مهمان ناخوانده و بطور بسیار ناخوشایند به ذهن می آیند. همیشه دارای خاطرات، آرزوها، ترسها، وحشتها، وظیفه ها، نیازها، و نقطه نظرهائی هستند که هرگز با آنها نتوانسته ایم کنار بیائیم، و به همین دلیل آنها همواره در زندگی هشیار ما دخالت کرده و ایجاد اختلال میکنند و معمولاً به روش هایی که برای انسان مضر است وارد ماجرا میشوند و فرد را دچار ستیز درونی می کنند.
عقده ها، بطور بدیهی در گسترده ترین معنایشان نشان دهنده نوعی از احساس حقارت در انسان است– و دارای تعارض که وجودش شاید یک مانع و همچنین محرکی برای کوشش بیشتر، و بنابراین شاید، دریچه ای برای امکانات بیشتر در راستای موفقیت باشد. کمپلِکسها و یا عقده ها، از طرفی نقاط کانونی و مرکزی در زندگی روانی هستند که نمی توانیم بدون آنها زندگی کنیم. در حقیقت با فقدان آنها، زندگی روانی به یک سکون و رکود مرگ آور دچار میشود. امّا آنها (کمپلِکسها) نشان دهندۀ مسائل حل نشدۀ شخصی هستند، نقاطی که در آنها از یک شکست یا کمبود رنج برده ، و یا حداقل موقتاً چیزی وجود دارد که انسان نمی تواند از آن اجتناب کند و یا برآن غلبه کند- نقاط ضعف او با هر معنی و یا عبارت. و به طور بدیهی از برخورد بین لزوم سازگار شدن و ناتوانی ذاتی فرد در مواجهه با این چالش نمایان میشود. کمپلِکس نشانه ای است که به ما کمک میکند خلق و خوی فرد را بشناسیم.
تجربه نشان میدهد که کمپلِکسها بی نهایت در تغییرند، یک مقایسۀ دقیق موجب میشود که تعداد نسبتاً معدودی از نمونه های موجود مشخص شود، که همه شان ریشه در اوّلین تجارب کودکی دارند. لزوماً باید چنین باشد، زیرا خلق و خوی انسانی عاملی است که آن را به کودکی ارجاع می دهند. عقده ای که به پدر و مادر بر می گردد چیزی نیست به جزء اوّلین نشانۀ درگیری بین واقعیت و ناتوانی بنیادی انسان در برآورده کردنِ نیازهائی که از او انتظار می رود. اوّلین عقده نمی تواند غیر از عقدۀ والدینی چیز دیگری باشد، زیرا والدین اولین واقعیت هستند که ما در کودکی با آنها تعارض پیدا میکنیم.
به اعتقاد کارل گوستاو یونگ، شاگرد فروید تضاد است که قدرت (زیست مایه) روحی ایجاد می کند. هر آرزویی بلافاصله ضد خود را به فکر خطور می دهد. من اگر فکر خوبی داشته باشم، به ناچار جایی در وجودم فکر بد متضادی هم خواهم داشت. در واقع این نکته ای بسیار اساسی است: برای درک مفهوم خیر، باید مفهوم شر را هم بدانیم. به همین ترتیب نمی توانیم بالا را بدون پایین و سیاه را بدون سفید بفهمیم. تضاد مثل دو قطب یک باتری، یا شکافتن یک اتم است. تقابل است که انرژی می دهد، لذا تقابلی بزرگ، انرژی ای عظیم و تقابلی کوچک، انرژی ای اندک تولید می کند. انرژی که در اثر تقـابل ایجـاد می شود، به هر دو طرف تضاد به تساوی داده می شود. وقتی می خواهیم کار خیری انجام دهیم، انرژی کافی برای انجام ندادن آنرا هم داریم. وقتی تصمیم می گیریم به دیگران کمک کنیم آن انرژی صرف کارهای مختلفی می شود که باید برای کمک به دیگران انجام دهیم. امّا سؤال این است که انرژی آن طرف دیگر تضاد کجا می رود؟
بستگی به نگرش شما نسبت به عملی دارد که تصمیم به انجامش نگرفته اید. اگر نسبت به آن عمل آگاهی داشته باشید، با آن مواجه شوید، و آن را در ضمیر آگاه تان نگه دارید، آن انرژی به طور کلی، صرف پیشرفت روحتان می شود. (گفتیم که با استفاده از راهبرد دفاعی والایش، انگیزه ها و امیال ابتدایی تبدیل به اهداف جامعه پسند می شوند. به عبارت دیگر شما رشد می کنید)، امّا اگر تظاهر کنید که هرگز چنین فکری به ذهن تان خطور نکرده، اگر آن را انکار و سرکوب کنید، آن انرژی صرف ایجاد و رشد یک عقده خواهد شد.
مشکل از همین جا آغاز می شود: اگر همۀ عمر وانمود کنیم که آدم خوبی هستیم و حتّی استعداد دروغ، تقلب، دزدی، و آدمکشی را نداریم، در تمام مدّتی که داریم کارهای خوب انجام می دهیم، انرژی بخش دیگر وجود ما به صورت یک عقده جمع می شود. آن عقده برای خودش نوعی زندگی آغاز می کند و به تدریج ما را تسخیر می کند. در این صورت ممکن است کابوس ببینیم که رفته ایم و رفتاری مخالف با خواستۀ خود انجام داده ایم. اگر این موضوع مدّت درازی طول بکشد، عقده بر ما غالب خواهد شد، ما را تصاحب خواهد کرد و شاید منجر به اختلال دو شخصیتی شود. هر چند موارد دو شخصیتی زیاد نیست، امّا چنین اشخاصی گرایش دارند به این که درگیر افراط و تفریط میان سیاه و سفید شوند.
همچنان که سن مان بالاتر می رود، اغلب با ظواهر خود راحت تر کنار می آییم. کمتر به سراغ آرمان گرایی ساده لوحانه می رویم و به این نتیجه می رسیم که همۀ ما آمیزه ای از خوب و بد هستیم. جنس مخالف درون مان کمتر آزارمان می دهد و بیشتر دو جنسیتی می شویم.
.: Weblog Themes By Pichak :.