تاريخ : شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۷ | 11:15 | نویسنده : محمد رسولی

و تو ای انسان می توانی جسم

را رها کرده و به فراسوی زمان بروی

و با هستی یگانه شوی؛ فقط باید

دست از حرص و آز برداری؛؛؛؛

و من رستگار شدم


جنجالی بود در وجودم ...

کیست که روز و شب را برایم معنا دار کند ؟



از میان ریشه و آب ...

ریشه را برگزیدم من ...



و من رستگار شدم ...



چه زیباست معنای روز و شب را دانستن ...



آدمی نمی داند که بطور ناخودآگاهانه گرفتار و بندۀ جوشش فکری در خویشتن می شود ، فکر آنگونه آدمی را در هر بازتاب و فعل و انفعال خود درخود استحاله می کند که انسان ها به ندرت متوجه این شگرد در خویش و خودباختگی خود به جوشش فکری خویش می شوند . فکر لحظه به لحظه با جوشش و بازتاب خود آدمی را در خود پیچیده و گرفتار می سازد بدون آنکه انسان بتواند اعمال فکر را در ضمیر خود مشاهده نموده و افعال خوب و بد آن را در خویشتن تحت نظارت و کنترل خود در آورد . معهذا فکر را می توان با تمام اعمال و شگرد و دسیسه هایش در ضمیر خود دیده و از اسارت خود جلوگیری کرد .


من نویسنده نیستم . چیزی که مرا از سرزمین حیرت و شگفتی رها نمی کند غرق شدن در اقیانوس درونی ست و هر روز دراین سرزمین ناشناخته است که با ورود به آن سرزمین نکته ای از ضعف ها و وخامت «خود» که تنها مانع حضور ماست برایم مسجل می شود و آن نکته را با شتاب می نویسم.

   انسان ذاتاً موجودی متناقض و دوگانه نیست بلکه این تناقض از ره آوردهای ذهن و یا بهتراست بگوییم همان ذهن شرطی است و تا زمانی که آدمی در محاصره ی این جبر متناقض باشد هرگز نمی تواند «وحدت و یگانگی» را درک کند و اگر از یگانگی و وحدت گفتگو می کند این لقلقه ی زبان اوست . با تخریب ذهن و رهایی کامل از این هویت پوشالی، ما می توانیم بی رنگی و یگانگی انسان را در خویشتن کشف کنیم . اگر از نظرگاه فلسفی بگوییم انسان موجودی متناقض و دوگانه است پس رمز وحدت و یگانگی انسان چیست ؟...

آدمی بطور ممتد و بی وقفه از سکوت درونی خویش فرار می کند و با تمسک به عوامل و پدیده ها و جنجال و غوغاهای بیرونی خودش را با یک فریب سرگرم می سازد، چون آدمی با ارتباط با سکوت خویش به روشنی می بیند که تعلقات و دل بستگی ها، اموری کاذب و هوایی هستند سعی می کند برای عدم درک روشن واقعیت با سکوت خویش و با واقعیت اصیل خویش بیگانه باشد « عملی که انسان با خودش بطور ناخودآگاهانه انجام می دهد سعی می کند قدرت ادراک واقعیت را از خودش دور کند، سعی می کند از ادراک واقعیت هر پدیده و موضوعی بر حذر باشد » وقتی انسان این وضعیت را در خویش می بیند « شاید عدم سازگاری ماهیت واقعی انسان با عوامل و دل بستگی های آدمی » خود را موجودی متناقض و دوگانه فرض می کند ولی او نمی داند که همین گریز از خویشتن عامل و مادر تناقض و تعارض و دوگانگی اوست . تنها زمانی که آدمی سکوت عمیق درونی خود را کشف نموده و بدون ترس و فرار از آن با آن بماند درمی یابد که موجودی متناقض نیست بلکه درونی کاملاً روشن و شفاف و آرام و مبرای از دوگانگی و تناقض دارد . گریز از سکوت درونی یعنی گریز از واقعیت خویشتن و بیگانگی با اصل و هویت و ذات واقعی خود ، و تا زمانی که آدمی با خویشتن خود بیگانه باشد، موجودی همچنان سرگردان و آشفته و گرفتار تناقض خواهد بود .
آدمی زمانی می تواند در آرامش باشد که به اصل خویش رجعت نماید و گریز از خویشتن عامل رنج و اندوه و نگرانی و اضطراب اوست . عامل گرفتاری و در حصار تناقض ماندن اوست . عامل ستیز و جدال های بی وقفه و بیرحمانۀ او با خویشتن و با دیگران است . عامل شرارت و فساد اوست و عامل عدم تعالی اوست . ممکن است فلسفه هایی در جهان آدمی را بیگانه با فرهنگ خویش ، بیگانه با باورهای اجتماعی خویش ، بیگانه با جامعه خویش تلقی کنند امّا مشکل اساسی و اصلی آدمی بیگانگی او با خویشتن خویش است .

   اگر چه اغلب و اکثریت مردم از محدودۀ فکری خویش فراتر نمی روند ولی سؤال اینجاست آیا مغز انسان توانایی هایی هم غیر از این توانایی معمول و شناخته شده که همان قدرت تفکر و اندیشیدن است دارد یاخیر؟ می گوییم؛ آری. مغز انسان توانایی های خارق العادۀ دیگری نیز دارد که آن توانایی شگرف را زمانی آدمی در خویشتن می تواند درک کند و بفهمد و تجربه کند که از فکر معمول و شناخته شده فراتر برود . سفر به ماورای فکر برای انسان امکان پذیراست آن هم زمانی که انسان با آگاهی و وقوف کامل به خویشتن حصار فکر را در خود در هم شکسته و از اسارت فکر، خود را رها نماید به فضای دیگری وارد می شود که فضای معمولی نیست. فضایی بکر و ناشناخته است . دنیایی پاک و مبرای از تمام انحراف و آلودگی هاست.

انسان تا در اسارت ذهن شرطی خود باشد « تلنبار عادت ها در ضمیر» هرگز با اصل و ماهیت واقعی خود ارتباط برقرار نخواهد کرد و همچنان دربند رنج و مرارت و اندوه ، و ستیز و جدال های مخرب باقی خواهد ماند. تخریب انسان ماحصل و نتیجه ی ذهن شرطی اوست. مرکزی کور و پیچیده در وجود آدمی که چون خفاشی سرگردان در تاریکی به دور خود می چرخد و از روشنی وحشت و هراس دارد و از آن گریزان و فراری است . این ماهیت انسان شرطی ست « انسان بیگانه با خویشتن خویش » که نسبت به وجود و تحمیل این پدیدۀ کاذب در خود آگاهی ندارد و چون اسب عصاری اسیر و دربند و گوش به فرمان این مرکز دروغین و غیر واقعی در خویشتن است .


انسان به عشقی سر سپرده که ساختۀ پندار اوست . عشقی که چون سکه ای دو رو، آن رویش نفرت است و خشونت. عشقی که با نگاهی شکل می گیرد و با اخمی متلاشی می شود . عشقی که رود رود خون را جاری و مرگ را تجویز می کند .
  عشق را زمانی انسان می تواند تجربه کند و با بال بی کران آن تا لایتناهی را به پرواز درآید که از مداخلۀ فضولانۀ فکر در آن جلوگیری نماید. آدمی غافل است که حریمی به نام عشق برای خودش می سازد و این از دسیسه های فکر اوست که انسان را در چنگال خود در محاصره دارد. آنچه را فکر می آفریند؛ عشق نیست بلکه یک تمایل است که آدمی را در خود اسیر و گرفتار می سازد.

انسان نمی داند؛ با تمام تعصب و سخت گیری ها و با تمام افراط و تفریط ها و با تمام مسکنت و بدبختی هایش، قصری خیالی را برای خود ساخته و تمام عمرش را قربانی بقا و تقویت و تزیین این قصر می سازد و بعد می میرد.